کودک و نوجوان

ساخت وبلاگ
حورا

حورا و مادرش به پشت در مدرسه می رسند. مادر می خواهد او را در مدرسه ثبت مان کند. او و خانواده اش چند روزیست از فرانسه به ایران آمده اند و تصمیم گرفته اند برای همیشه در ایران بمانند.

ساعت 10 است و درب مدرسه بسته. مادر دکمه زنگ را فشار می دهد. حورا حسابی دلهره دارد. اخم هایش توی هم است و به دربسته مدرسه نگاه می کند. نگرانی در دل حورا موج می زند.

با خود می گوید: مثل همه مدرسه ها همین الان مدیر مدرسه روسری مرا می بیند و با عصبانیت می گوید ورود با حجاب ممنوع! بفرمایید جای دیگر!

طفلکی وقتی در فرانسه زندگی می کردند هر جا برای ثبت نام رفته بود همین حرف ها را به او گفته بودند یا روسری ات را بردار یا هیچ! بابا رحمت در را باز می کند.

حورا دلش هری می ریزد:"خدایا کمکم کن" بابا رحمت تا نگاهش به حورا و مادرش می افتد لبخند می زند:"بفرمایید! خیلی خوش آمدید!"

حورا تعجب می کند: عجب چه برخورد جالبی! باورم نمی شود! نکند نقشه ای کشیده باشند؟!

داخل می روند بچه ها سر کلاس هستند حورا به دور و برش نگاه می کند هنوز نگران است و هر لحظه احساس می کند یک نفر می خواهد روسری اش را بردارد.

 وارد دفتر می شوند خانم مدیر که یک مقنعه بلند زیتونی رنگ دارد، با لبخند از جا بلند می شود: "سلام خوش آمدید" حورا تا چشمش به مدیر می افتد از تعجب چشم هایش گرد می شوند:"چه مدرسه عجیبی! مدیرش حجاب دارد!" می نشینند و گرم صحبت می شوند.

چند لحظه بعد خانم صفایی برای آن ها چای می آورد او هم مقنعه سفید دارد چند لحظه بعد خانم معاون وارد دفتر می شود و زنگ را می زند. او هم مقنعه شکلاتی دارد!

حورا پاک هاج و واج شده است: "خداجان اینجا کجاست؟ نکند دارم خواب می بینم! با ذوق زدگی از جا بلند می شود و نگاهش به حیاط می افتد:"واااااااای این جا را ببین!" حیاط مدرسه پر از دختر های کوچکی است که با روپوش های صورتی و روسری های فیروزه ای مثل پرنده ها در حیاط مدرسه پر می کشند و بازی می کنند.

چشم های آبی حورا مثل چشمه لبریز می شود! انگار همه برایش آشنا هستند. با هیجان بسیار از دفتر بیرون می رود و دوان دوان به سوی حیاط می دود؛ درست مثل مرغ مهاجرکه به دریا رسیده است!

 [email protected]

نویسنده: سید محمد مهاجرانی

تهیه: مینو خرازی

تنظیم: فهیمه امرالله

 شبکه کودک و نوجوان تبیان

کاکتوس و طوطی(2)

چند سال پیش در کنار رودخانه ای دو درخت زندگی می کردند. ...

کاکتوس و طوطی(1)

مدتی بود که کاکتوس مهمانی نداشت و از بس به دوردست ها خیره شده بود خوابش برده بود...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 191 تاريخ : پنجشنبه 27 اسفند 1394 ساعت: 14:44

دختران تاک

قاصدک نشسته باز

 روی دوش شاپرک

دختران تاک

خنده می کند بهار

 توی گوش شاپرک

دختران تاک

روی برگ هر درخت

 شعری از شکفتن است

دختران تاک

چشمه در میان باغ

گرم قصه گفتن است

دختران تاک 

می رسد نسیم شاد

 از کرانه های دور

دختران تاک

سینه درخت ها

می شود پر از غرور

  دختران تاک

شانه می زند نسیم

سبزه های پاک را

دختران تاک

غرق خنده می کند

 دختران تاک را

دختران تاک

باغبان نشسته است

 زیر سایه درخت

دختران تاک

خیره بر درخت و آب

فکر روزهای سخت

 [email protected]

شاعر: لقمان دهقانی رحیم آبادی

تهیه: مینو خرازی

 تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

حس مبهم

می جوشد انگار از درونم این روزها یک حس مبهم ...

بهار دست های تو

دعا که می کنی، خدا تو را نگاه می کند ...

آن سوی زمان

آب بود و سنگ شد سنگ بود و نرم شد ...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 191 تاريخ : پنجشنبه 27 اسفند 1394 ساعت: 14:44

عمو نوروز و شهر ما

زنگ آخر بود، معلم نداشتیم. حوصله ام سر رفته بود. از کلاس آمدم بیرون، یه چرخی توی حیاط زدم. رفتم تو سالن.

جلوی تابلوی اعلانات ایستادم و آگهی های مسابقه ها و فراخوان ها را می خواندم که یک دفعه چشمم به خبری افتاد و برق از سرم پرید. «امسال عمو نوروز به همراه بابانوئل میهمان ایرانی هاست.» البته خوشحال شدم ولی پریدن برق از سرم به این خاطر بود که بابانوئل هم امسال به مهمانی می آمد.

حتماً عمو نوروز از ما خیلی تعریف کرده. از میهمان نوازیمون، رعایت مقرراتمون، به خصوص پاکیزگی مون. آخه آن ها از چند روز قبل از کریسمس هم خانه هایشان را تمیز و مرتب می کنند و هم خیابان هایشان را با درختان کاج و ناقوس ها و زنگ ها، خانه ها و خیابان هایشان را تمیز و مرتب می کنند.

وقتی هم لحظه تحویل سال می شود، همه توی خیابان ها هستند و شادی می کنند. خیلی بد می شود اگر بابانوئل شهرمان را با این سر و وضع ببیند.

فوری رفتم بالا توی کلاس و کنار دوستم نشستمو با اضطراب پرسیدم :امروز چندمه؟ دوستم پرسید چرا اینقدر نگرانی؟ چند روز دیگر عید می شود و به مسافرت می رویم.

گفتم: وقتی که روزنامه نمی خوانی و فقط می نشینی و درس می خوانی همین می شود دیگر! 

- حالا مگه چی شده؟

 - بیا برویم پایین تا برایت بگویم. با هم رفتیم پایین و او هم روزنامه را خواند. بعد از خواندن خبر دوستم ناراحت نشد که هیچ، شروع کرد به خندیدن.

- چرا می خندی؟

- ببین چه شانسی بهت رو کرده امسال عیدمون کریسمس هم می شود.

- برو بابا تو هم با این دلِ خوشت، اصلاَ می دانی بابانوئل برای چی آمده؟ برای اینکه رسم و رسومات عید ما را ببیند.

- مثل کشورهای دیگر ما هم سنت هامون دید و بازدید و خانه تکانی و از این جور حرف هاست دیگر!

- خوب ما فقط به خانه مان می رسیم و کاری به شهرمان نداریم.

 - خوب مگه شهر ما چشه؟

- کثیفه، تزئینات نداره، مراسم نورافشانی و جالب را که دیگر نگو!

- خوب تقصیر خودته دیگه، تا همین دیروز زباله هاتو می ریختی توی جوی آب...خودت که تا دیروز اگر تزئینی توی شهر یا مدرسه می دیدی خسارت بهشون می زدی و اصلاَ هم همکاری نمی کردی!

 تازه امروز از خواب بیدار شدی؟ وقتی فکر کردم دیدم راست میگه همش تقصیر خودمان است که اصلاَ فرهنگ همکاری را یاد نگرفتیم.

عمو نوروز و شهر ما

خودمون قدمی برای شهرمون برنمی داریم که هیچ، سیزده به در به جنگل می رویم و روی چمن ها می نشینیم و قدم به قدم خسارت وارد می کنیم.

برای عکس انداختن یک عالمه گل را می چینیم یا تاب می بندیم به درخت ها. وقتی زنگ خورد، به خیابان رفتم و چهره شهر را با دقت نگاه کردم. دیوارها کثیف یک عالمه اعلامیه چسبیده شده بود روی دیوار، دم سطل زباله ها پر از آشغال بود، چون گربه ها کیسه های زباله را پاره کرده بودند.

فکرش را بکن فقط دو روز کسی این کوچه، خیابان ها را تمیز نکند، تهران با زباله دانی یکی می شود. بابا که به خانه آمد پرسیدم: برای عید چی کار می کنیم؟

-منظورت چیه؟

- آخه امسال بابانوئل می آید و ما هنوز هیچ کاری نکردیم.

-مگه باید کاری کنیم؟ اصلاً انگار نه انگار که چند روز دیگه عیده!

- اگه خانه تکانی را می گویی که تقریباً تمام شده. فردای آن روز وقتی رفتم مدرسه یک راست رفتم اتاق پرورشی و پیشنهاد دادم که امسال تزئین مدرسه با من باشه! آن ها هم که باورشان نمی شد بچه شیطونی مثل من چنین پیشنهادی بدهد با ناباوری قبول کردند. با همکاری پنج، شش نفر از بچه ها که تمایل داشتند کمکم کنند دست به کار شدیم. به یکی از آن ها گفتم که روی مقواهای کوچک سبز و آبی شعارهایی برای پاکیزگی و استقبال از بهار بنویسه.

به یکی دیگه هم گفتم که نقاشی و خوشنویسی و کاریکاتور هم به عهده اوست. به بقیه هم گفتم برای تزئینات مدرسه کمکم کنند. از آن روز به بعد همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت.

روزهای آخر بود تقریباً همه کارها آماده بود و زنگ تفریح دوم رفتیم و همه را به در و دیوار مدرسه چسباندیم. خیلی قشنگ شده بود. اما یکی دو روزی گذشت، بعضی از بچه ها شعارها را عوض کردند. نقاشی ها هم که طبق معمول بی نصیب نمانده بود و تزئینات هم اگر تا چند روز دیگر روی در و دیوار مدرسه باقی می ماند پیزی از آن ها باقی نمی ماند.

با خودم فکر کردم اگر همه ما کمی بیشتر حس همکاری داشته باشیم و علاوه بر خانه هایمان به شهرمان هم توجه کنیم، شهری پاکیزه تر و زیبا خواهیم داشت.

 [email protected]

تهیه: سید علیرضا نوابی

 تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان 

حورا

حورا و مادرش به پشت در مدرسه می رسند. مادر می خواهد او را در مدرسه ثبت مان کند...

چهارشنبه سوری

عجب صدایی داشت تازه محو کتاب شده بودم که با آن صدای وحشتناک از جا پریدم و فریاد کشیدم. ...

کاکتوس و طوطی(2)

چند سال پیش در کنار رودخانه ای دو درخت زندگی می کردند. ...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 205 تاريخ : پنجشنبه 27 اسفند 1394 ساعت: 14:44

توجیه جحا

روزی جحا از کوچه ای می گذشت که مردی محکم زد پس گردن او و گفت: احوال شما چطور است؟ جحا تندی برگشت و به مرد نگاه کرد.

مردگفت: ای داد بیداد! خیلی عذر می خواهم ببخشید! شما را به جای یکی دیگه عوضی گرفتم. اما جحا عذر خواهی او را قبول نکرد. یقه اش را گرفت و او را کشان کشان پیش قاضی برد.

وقتی قاضی از جریان باخبر شد به جحا گفت: حق با شماست و اگر دلت می خواهد می توانی یک پس گردنی به او بزنی تا قصاص بشود.

جحاگفت: من به این کار راضی نیستم.

قاضی گفت: پس یک سکه طلا از او بگیر و رضایت بده

جحاگفت: قبول دارم مرد به قاضی گفت: من که سکه طلا همراه ندارم، اگر اجازه بدهید بروم خانه بیاورم. قاضی قبول کرد و مرد رفت و دیگر برنگشت.

جحا که از انتظار کشیدن خسته شده بود پاشد پس گردنی محکمی به قاضی زد و گفت: جناب قاضی! چون بنده خیلی کار دارم و بیشتر از این نمی توانم منتظر بمانم هر وقت آن مرد سکه طلا را آورد آن را به جای این پس گردنی برای خودت بردار.

[email protected]

تهیه: مینو خرازی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

لطیفه

معلم: فرق میان برق آسمان و برق خانه چیست؟...

ضامن آهو

صیادی در بیابانی قصد شکار آهویی می کند و آهو شکارچی را مسافت قابل توجهی به دنبال خود می دواند و عاقبت خود را به دامن حضرت علی بن موسی الرضا (ع) که اتفاقاً در آن حوالی حضور داشت می اندازد...

مرتب و مهربان

در شهر مدینه، دو مرد زندگی می کردند که خیلی با هم دوست بودند؛ اما فقط با یکدیگر رفت و آمد داشتند و با دیگران کاری نداشتند ...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 172 تاريخ : چهارشنبه 26 اسفند 1394 ساعت: 15:01

حس مبهم

می جوشد انگار از درونم

 این روزها یک حس مبهم

حس مبهم

حسی شبیه بارش ابر

آمیزه ای از شادی و غم

حس مبهم 

گاهی شبیه پر کشیدن

 از پیله ای تاریک و بسته

حس مبهم

گاهی شبیه جوشش آب

در خواب یک مرداب بسته

حس مبهم

این روزها خیلی عجیبم

دنیای من خیلی شلوغ است

حس مبهم

این حس مبهم، حس زیبا

 آغاز دنیای بلوغ است

 [email protected]

منبع: سلام بچه ها

تهیه: مینو خرازی

تنظیم:فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

بهار دست های تو

دعا که می کنی، خدا تو را نگاه می کند ...

آن سوی زمان

آب بود و سنگ شد سنگ بود و نرم شد ...

آینه

آیینه شدی تا که خدا در تو درخشید خورشیدترین حادثه ها در تو درخشید ...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 191 تاريخ : چهارشنبه 26 اسفند 1394 ساعت: 15:01

هخامنشیان

هخامنشیان 2500 سال پیش در ایران حکومت می کردند...

نیرو و حرکت

نیرو باعث حرکت می شود، اما چطوری؟...

ماهواره ها

ماهواره یا قمر مصنوعی وسیله ای است که انسان آن را می سازد. ...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 197 تاريخ : چهارشنبه 26 اسفند 1394 ساعت: 15:01

جمله‌روی تخته سیاه

خانم معلم به کلاس وارد شد، چشمش که به نوشته روی تخته سیاه افتاد، در جا خشکش زد!؟

باعصبانیت ازکلاس بیرون رفت و همراه مدیر به کلاس بازگشت. 

 مدیر تا نوشته روی تخته سیاه را خواند، به بچه ها چشم غرّه ای رفت و فریاد زد:

 - « کی این جمله رو نوشته!؟ .» دانش آموزان ساکت بودند.

 - « مدیردوباره و بلندتر از قبل فریاد زد:»

- « گفتم کی این جمله رو نوشته!؟ » بچه ها باز هم ساکت بودند.

محمدرضا هم ساکت بود، اما در دل به آن ها می خندید. هیچ کدام از بچه ها نمی دانستند او قبل از اینکه کسی به کلاس بیاید، روی تخته سیاه نوشته بود:

ورود خانم های بی حجاب به کلاس درس ممنوع!

خاطره ای از شهید محمدرضا توانگر

راوی: دوست شهید 

 [email protected]

نویسنده: مریم عرفانیان

تهیه: مینو خرازی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

فایده دانستن زبان

روزی، روزگاری در کشور سوییس مرد ثروتمندی زندگی می کرد. ...

روزشمار انقلاب اسلامی: 22 بهمن 1357

انقلاب اسلامی ایران، متولد لحظه ها است. تلاش داریم تا 22 بهمن ماه روزشماری از رویدادهای انقلاب اسلامی در بهمن 1357 را منتشر کنیم ...

روزشمار انقلاب اسلامی: 21 بهمن 1357

انقلاب اسلامی ایران، متولد لحظه ها است. تلاش داریم تا 22 بهمن ماه روزشماری از رویدادهای انقلاب اسلامی در بهمن 1357 را منتشر کنیم ...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 175 تاريخ : يکشنبه 23 اسفند 1394 ساعت: 7:50

نامه ای به امامم

به تو نامه می نویسم، نشان خانه ات را نمی دانم. اما به حتم نشان خانه ات شهر بهشت، خیابان دل های منتظر، کوچه دلتنگی، پلاک کبوترهای بی تاب است ...

نامه ام را در پاکتی پر از گلبرگ های نسترن، گلبرگ های یاس، گلبرگ های محمدی و گلبرگ های نرگس می گذارم تا اندازه ذره ای عطر تو را داشته باشد.

کاش می توانستم عطر خوشبوترین گل های عالم را نثارت کنم، با اینکه می دانم تمام نسترن ها، تمام یاس ها، تمام محمدی ها، تمام نرگس ها در برابر عطر وجودت سر تعظیم فرود می آورند.

نامه ام را داخل پاکت می گذارم؛ کاغذش سفید است و پر از حرف های ناگفتنی است.

حرف هایی که هیچ گاه بر زبان نیاوردم. حرف هایی که هر لحظه و هر روز در اندیشه ام مرورشان می کردم. 

می دانم نامه ام را خواهی خواند و حرف های ناگفتنی ام را خوب می فهمی.

می دانم نامه ام را خواهی خواند و دلتنگی اندیشه ام را تسکین خواهی داد.

 [email protected]

نویسنده: مریم عرفانیان

تهیه: مینو خرازی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان 

به انتظارت هستم مهدی جان!

صدای زمزمه های حضور را در میان بغض های هر شبم می شنوم. ولی تمام جعه های خوب من تهی زآمدنت.

می خواهم خدا را ببینم کار مهمی دارم

کنار جاده نشسته بود و تو دلش با خدا حرف می زد اما چیزی به زبان نمی آورد. خسته و غمگین به نظر می رسید. نه دلی برای رفتن داشت نه جایی برای ماندن.

شبی با فضیلت نزد پروردگار

فضیلت شب نیمه شعبان بیشتر از آن است که ذکر شود.

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 156 تاريخ : يکشنبه 23 اسفند 1394 ساعت: 7:50

چهارشنبه سوری

- وای.. این چه صدایی بود؟ برادرم گفت: «صدای ترقه بود، چندتا با هم منفجر شد.» 

عجب صدایی داشت تازه محو کتاب شده بودم که با آن صدای وحشتناک از جا پریدم و فریاد کشیدم.

برادرم زد زیر خنده! به روی خودم نیاوردم و دوباره شروع کردم به کتاب خواندن. چند شب بیشتر تا چهارشنبه سوری نمانده است. مامان و بابا از همین الان سفارشات لازم را شروع کردند.

- مدرسه که تعطیل شد پیاده به خانه نیا. باید با تاکسی بیایی. البته این سفارشات فقط به من محدود نمی شد بلکه به برادرم هم می گفتند:

-مبادا از این ترقه ها بخری و برای چند دقیقه سرگرمی خودت را ناقص کنی. دو شب قبل از چهارشنبه سوری وقتی برادرم از مدرسه آمد. فوری رفت توی اتاق خودش. کمی بعد هم مرا صدا کرد. رفتم توی اتاق، نه یکی، نه دوتا، 4 بسته ترقه و چند جوره مواد منفجره دیگر را نشانم داد و با هیجان گفت:

این ها را برای چهارشنبه سوری خریدم. بعد همه را توی یک جعبه ریخت و قایمشان کرد.

بالاخره شب چهارشنبه سوری رسید. صبح قبل از رفتن به مدرسه یک بسته ترقه بین خوراکی ها توی کیفم پنهان کردم. ولی راستش را بخواهید خودم هم ترسیدم. 

زنگ تفریح بود که چند تا ترقه از آن طرف دیوار پرتاب کردند توی حیاط مدرسه. صدای جیغ بچه ها تمام مدرسه را پر کرده بود. همه از دیوار فاصله گرفته بودند که ناگهان صدای مهیب یک انفجار دیگر آمد.

چند نفر از مسئولان مدرسه بیرون رفتند اما جز یک دیوار، پر از لکه های سیاه ترقه چیز دیگری پیدا نکردند. وقتی زنگ مدرسه زده شد، بچه ها با سرعت دویدند توی خیابان.

از هر گوشه ای صدای انفجار و خرد شدن شیشه ها و داد و بیداد مردم شنیده می شد.

برادرم که از مدرسه آمد بقیه ترقه ها تقسیم کردیم و برای شب مجهز شدیم. هوا کم کم تاریک می شد که برادرم با جیب های پر بیرون رفت.

بابا روزنامه می خواند و مامان هم که دلواپس برادرم بود مدام راه می رفت و زیر لب دعا می خواند. همه چیز آماده در جیبم بود تا فرصت مناسبی پیدا کردم، رفتم بیرون و دویدم سمت پارک نزدیک خانه مان.

چه آتشی روشن کرده بودنداز دور پیدا بود. با خودم فکر کردم چه کسی می تواند از روی آن بپرد؟ ولی چیزی که غیر عادی به نظر می رسیداین بود که همه از آتش فاصله گرفته بودند. بعضی ها هم روی آن آب می ریختند. خلاصه جنب و جوش زیادی بود. وقتی نزدیکتر رسیدم، تازه متوجه شدم که یک درخت آتش گرفته و چمن های اطراف را هم سوزانده است.

از بین شعله های آتش چند تا از دوستانم را دیدم که آن طرف مات و مبهوت به آتش خیره شده بودند. از پارک خارج می شدیم که ماشین آتش نشانی به همراه چند پلیس به سرعت از کنارمان گذشتند. یکی از آن ها با نگرانی گفت: اگر آتش خاموش نشود کل پارک آتش می گیرد.

از پارک دور شده بودیم. برگشتم و نگاهی کردم. دود سیاهی که به آسمان می رفت نشان دهنده خاموش شدن آتش بود.

خواستم نفس راحتی بکشم که از صدای ترقه ای که درست کنار پایم منفجر شد، از جا پریدم. هرچه به میدان نزدیکتر می شدیم صدای انفجار و بوق ممتد ماشین ها بیشتر می شد. به میدان که رسیدیم دیگر صدای خودم را هم نمی شنیدم. خیلی ترسیده بودم. رفتم کنار دیوار ایستادم و از دور تماشا می کردم.

چند نفر به طرف تلفن عمومی جدیدی که به تازگی در میدان نصب شده بود دویدند و تعداد زیادی ترقه به داخل آن انداختند. وقتی نگاه کردم دیگر چیزی از تلفن عمومی باقی نمانده بود. آن طرف میدان، تعداد زیادی از بچه ها دور هم جمع شده بودند و یک حلقه بزرگ تشکیل داده بودند. من هم به آن ها پیوستم .

یکدفعه همه با هم تعداد زیادی مواد منفجره به خیابان ریختند. صدای مهیبی آمد و همه پراکنده شدند. چشم هایم را که باز کردم دیدم دو سه تا ماشین با هم تصادف کردند و بنزین یکی از آن ها روی زمین ریخته است و یک آتش درست و حسابی راه افتاده است.

نفسم بند آمده بود. پاهایم بی حس شده بود. به هر زحمتی بود گوش هایم را گرفتمو به سمت خانه دویدم. به هر طرف که نگاه می کردم سیاهی بود و شیشه شکسته و آه و ناله. توی راه به منظره شهر بعد از چهارشنبه سوری فکر کردم و به اینکه ماموران شهرداری باید چند برابر روزهای دیگر زحمت بکشندتا بقایای چوب سوخته و ... شب پیش را جمع آوری کنند.

دوستان بیایید از خودمان شروع کنیم و در این چهارشنبه سوری که در پیش است به فکر خودمان و شهرمان باشیم.

 [email protected]

تهیه: سید علیرضا نوابی

تنظیم: فهیمه امرالله

 شبکه کودک و نوجوان تبیان 

کاکتوس و طوطی(2)

چند سال پیش در کنار رودخانه ای دو درخت زندگی می کردند. ...

کاکتوس و طوطی(1)

مدتی بود که کاکتوس مهمانی نداشت و از بس به دوردست ها خیره شده بود خوابش برده بود...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 159 تاريخ : يکشنبه 23 اسفند 1394 ساعت: 7:50

ما حیوونی مفیدیم

سلام گلهای مهربون، شکوفه های خوش زبون، می دونی که چی هستم؟...اسمم چیه؟ کی هستم؟ ...

لاک پشت کجاست

قصه گو: یکی بودیکی نبود. یه لاک پشت و یه خرگوش ...

کرگدن

سلام. من کرگدن هستم. یک جانور پستاندار که یک شاخ هم دارم.

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 191 تاريخ : شنبه 22 اسفند 1394 ساعت: 4:57

دکمه های رنگی

سعید کوچولو تا در اتاقش را باز کرد همه زدند زیر خنده. سعید کوچولو نگاهی به لباس های نواش انداخت. مچ دستش را بالا برد و نگاهی به شلوارش انداخت. با چشم های گرد و دهان نیمه باز به مهمان ها نگاه کرد. از میان مهمان ها فقط سارا بود که به او نمی خندید.

بغض کرد. نمی خواست گریه کند اما دانه های اشک هایش یکی یکی می درخشیدند و روی گونه هایش سر می خوردند.

سارا بشقاب کیکش را زمین گذاشت. از جا بلند شد و چشم های نمناک سعید را پاک کرد.

سعید دستش را پس زد و با عصبانیت سرش فریاد کشید: «به من دست نزن، نمی خواد دلت برام بسوزه!... توام مثل اینا بهم بخند!» 

بعد داخل اتاقش برگشت و در را محکم بست. سارا نگاهی به مادر، پدر و برادرش انداخت. دیگر کسی نمی خندید. همه یواشکی به هم نگاه می کردند و لب هایشان را می گزیدند.

دکمه های رنگی

سارا در زد. جوابی نشنید. در را باز کرد و داخل اتاق شد. سعید را دید که قیچی را برداشته و مشغول جدا کردن دکمه های سفید لباسش است. خم شد و قیچی را آرام از دست سعید بیرون آورد و گفت: «داداشی نه!»

سعید گفت: «چرا نه؟!... ازشون بدم می آد!...همیشه به خاطر پایین و بالا بستنشون همه مسخرم می کنن!»

سارا لبخند زنان گفت: «اما یه راه بهتری هم هست!»

بعد چند ماژیک رنگی از جیپ دامنش در آورد و شروع به رنگ کردن دکمه های سفید کرد؛ یکی قرمز، یکی آبی، یکی...»

بعد دور جا دکمه را از پشت لباس، خطی کشید که همرنگ دکمه های رو به رو بود.

سعید چشم هایش گرد شد و گفت: «چی کار کردی؟»

سارا خندید و جواب داد:« مشکل را حل کردم!» 

 [email protected]

نویسنده: لیلا صادق محمدی

 تهیه: مینو خرازی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

من از وقت کم آوردن می ترسیدم!

سلام! دلم می خواهد یک راز یواشکی به تو بگویم: من همیشه دوست داشتم منظم باشم. خودم لباس هایم را جمع کنم...

من از گم شدن می ترسیدم!

می خواهم یک راز یواشکی را به تو بگویم. راز من درباره چیزی است که شاید تا حالا تو را هم اذیت کرده باشد...

من از تاریکی می ترسیدم

میخواهم یواشکی رازی را به تو بگویم!...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 181 تاريخ : شنبه 22 اسفند 1394 ساعت: 4:57

آن سوی زمان

آن سوی زمان

آب بود و سنگ شد

 سنگ بود و نرم شد

اوج نیستی بود و در یک لحظه گویی هست شد

زندگی خواند مرا

تا که لبریز شود روز و شبم

از وفای گل رز، از نگاه مه و مهر

از صدای خوش قمری که فقط یکرنگ است

تا که جاری شود آوای خوش رود به لب

در فضا پیچیده بوی تو در نفس گرم حیات

چه قریبی با من

مستی چشم ترا می نوشم

با نگاهت گویی

از پس پنجره ها

که مرا می خوانی

و بخوان باز مرا

که من از سمت فراسوی زمان می آیم

آن سوی زمان

 [email protected]

شاعر: لیلا صادق محمدی

تهیه: مینو خرازی

 تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

آینه

آیینه شدی تا که خدا در تو درخشید خورشیدترین حادثه ها در تو درخشید ...

روز دانش آموز

روز روز دانش آموز است روز خوب 13 ابان ...

 یار کوچک امام

نوجوان ترین شهید جان نثار دین شدی در ره امام خود، نقش بر زمین شدی ...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 200 تاريخ : شنبه 22 اسفند 1394 ساعت: 4:57

یک تیغ تیغی بود

یک جوجه تیغی بود، عصبانی خیلی خیلی عصبانی، آن قدر که تا عصبانی می شود، تیغ هایش را این ور و آن ور پرت می کرد. خب معلوم است جوجه تیغی که این قدر اخمو و بداخلاق باشد کسی خیلی دور و برش پیدانمی شود. برای همین یک روز ابری که جوجه تیغی هوس سیب کرد و راه افتاد برود سیب پیدا کند کسی دور و برش نبود که بگوید هی کجا می روی صبرکن امروز روز خوبی برای پیدا کردن سیب نیست جوجه تیغی کوچولو راه افتاد رفت و رفت و رفت و هی نق زد "درخت سیب کجایی؟

یک تیغ تیغی بود

درخت سیب چرا پیدا نمی شوی؟" که یکهو چیک چیک دانه های باران خوردند به سر و صورت جوجه تیغی و کم کم باران تند تر و تند تر شد، خورد به سر و صورت جوجه تیغی، جوجه تیغی غر زد: "یعنی چه؟ این چه وقت باران آمدن است؟ آهای ابر ها چه کار می کنید؟ نمی شود شما بروید و باد بیاید، آن وقت زمین پر از سیب هایی می شود که این جا و آن جا قل می خورند.

یک تیغ تیغی بود

اما ابرها جوابی ندادند. دانه های باران هم کار خودشان را کردند و باز تندتر و تندتر باریدند، آن قدر که جوجه تیغی عصبانی شد خیلی خیلی عصبانی شد و بعد یکی از تیغ هایش را فرستاد سراغ دانه های باران، فکر می کنی دانه های باران ترسیدند و فرار کردند؟

یک تیغ تیغی بود

نه دانه های باران باریدند و باز هم باریدند جوجه تیغی عصبانی تر شد و باز یک تیغ دیگر و یک تیغ دیگر به طرف دانه های باران پرت کرد خب این بار چه فکر می کنی؟

فکر می کنی دانه های باران بیش تر بودند یا تیغ ها، جوجه تیغی همه تیغ هایش را پرت کرد، آن قدر که شد یک جوجه تیغی بی تیغ که هنوز داشت دنبال سیب می گشت. اتفاقا این جوجه تیغی رسید به روباهی که از ترس باران توی لانه اش نشسته بود و به جای این که خودش این جا و آن جا دنبال شکار برود چشم هایش اینجا و آن جا دنبال شکار می گشت. روباه تا جوجه تیغی را دید گفت:"چه جالب! چه خوردنی!"

یک تیغ تیغی بود

و یواش یواش آمد جلو، جوجه تیغی مثل همه جوجه تیغی ها، که وقت خطرخودشان را گلوله می کنند و می شوند یک گلوله تیغ تیغی، خودش را گلوله کرد ولی از آن جا که تیغ نداشت یک گلوله تیغ تیغی نشد، شد یک لقمه خوشمزه. روباه گفت: "به به ! چه لقمه خوبی همین حالا با یک ضربه می فرستمش توی لانه ام. آن وقت با دو ضربه چپ راست، چپ راست می خورمش."

و تاپ... با پنجه اش زد به جوجه تیغی، اما نشانه گیری اش درست از کار در نیامد و جوجه تیغی پرت شد کمی آن طرف تر و افتاد توی سرازیری خب همه می دانندکه یک گلوله خیلی خوب از سرازیری قل می خورد و پایین و پایین و پایین تر می رود. این بهترین اتفاقی بود که برای جوجه تیغی افتاد. جوجه تیغی قل قل قل خورد و رفت پایین اما روباه یک چیز را نمی دانست که یک جوجه تیغی وقتی آب ببیند برای نجات خودش به آب می زند.

یک تیغ تیغی بود

پایین سرازیری، رود خانه ای بود. جوجه تیغی که خنکی آب را حس کرده بود، دوید توی آب، جایی که روباه خوشش نمی آمد برود، فقط شنا کرد نه برای جوجه تیغی که تیغ ندارد سخت است. باید حسابی دست و پا بزند. جوجه تیغی از ترس بدون نق نق و غرغر، فقط دست و پا زد و دست و پا زد تا بالاخره به آن ور آب رسید.

جوجه تیغی، غمگین و خسته و خیس و نم کشیده رفت توی لانه اش و آن جا ماند تا تیغ هایش در بیاید و باز بشود یک جوجه تیغی تیغ تیغی. توی این مدت یک کار دیگر هم کرد، کمی فکر کرد چه کار کند تا تیغ های عزیزتر از جانش را الکی از دست ندهد.

[email protected]

 منبع:سروش کودکان

تهیه: مینو خرازی

تنظیم: مرجان سلیمانیان

شبکه کودک و نوجوان تبیان

کبوتر نادان

کبوتری در لانه ی خود نشسته بود. در این هنگام یک شکارچی با تفنگ خود از آن جا می گذشت و این طرف و آن طرف خود را نگاه می کرد...

فیل تنها

یکی بود، یکی نبود. در جنگلی سبز و قشنگ پر از گل های رنگارنگ همه ی حیوانات برای خود، کار و سرگرمی داشتند. صبح که از خواب پا می شدند مشغول کار و بار می شدند و بچه ها هم بازی می کردند...

به دنبال گنجشک

یاران امام، همه دورادور ایشان روی زمین نشسته بودند و به حرف¬های امام گوش می دادند. ناگهان از پنجره ی اتاق، گنجشک کوچکی وارد اتاق شد. پرنده، سر و صدای زیادی به راه انداخت و با جیک جیک کردن، خودش را به در و دیوار می زد.

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 207 تاريخ : شنبه 22 اسفند 1394 ساعت: 1:21

گرد و تپلم

یک میوه پائیزی و خوشمزه ام. گرد و تپلم، درختی ام، یعنی روی درخت خونه دارم. شیرین و آبدارم. برای خیلی از بیماری ها مثل سرما خوردگی مفیدم.

رنگ تنم لیمویی و زرده!...آفرین گلم، من لیموشیرین هستم.

با خوردن من دیگه تشنه نمی شید و بدنتون کم آب نمی شه. من و لیمو ترش با هم خواهر و برادریم و با نارنگی، پرتقال،نارنج و بالنگ باهم از یه خانواده هستیم.

به خاطر ویتامینی که داریم شمارو قوی و پر زور می کنیم تا زود سرما نخورین! من شیرین و خوشمزه ام و سم بدن رو از بین می برم و دشمن سرسخته عفونت هستم.

درسته لیمو ترش خیلی ترشه، اما از استخوان های شما خوب مراقبت می کنه. من میان وعده مناسبی هستم که می تونم گرسنگی شما رو کم کنم و انرژی مورد نیاز بدنتون رو تأمین کنم.

خیلی زود تو بدنتون هضم می شم. پوست شما رو زیبا و درخشان می کنم و به جریان درست و سالم خون در رگ های بدنتون کمک می کنم...

نمی خواید امتحانم کنین؟!  

 [email protected]

نویسنده: لیلا صادق محمدی

 تهیه: مینو خرازی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

من چاشنی غذا هستم...

من یک درختچه کوهستانی هستم که میوه‌های خوشه‌ای دارم و میوه ام پس از کوبیده شدن به عنوان چاشنی، همراه با غذا استفاده می‌شود.

یکی از خانواده حبوبات

سلام. من از خانواده ی حبوبات هستم. اسمم باقلاست. من در یک پوشش سبز رنگ و پوشیده از کرک زندگی می کنم.

فامبل کلم ها

سلام. من یک سبزی باارزش هستم. چون به سلامتی شما انسان ها بسیار کمک می کنم و اجازه نمی دهم شما به بسیاری از بیماری ها مبتلا شوید.

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 238 تاريخ : شنبه 22 اسفند 1394 ساعت: 1:21

شبیه رودخانه

یک عمر مانده

 درسینه سنگ

 آواز رودی

دل تنگ دل تنگ

شبیه رودخانه

شد برف ها آب

 پایان اسفند

در زیر باران

مانند یک قند

شبیه رودخانه

نگاهش مهربان است

 دلش یک کوه حرف است

 اگرچه آدم من

فقط یک تکه برف است

شبیه رودخانه

شبیه رودخانه

همیشه توی راهم

 پر است از چاله چوله

 مسیر اشتباهم

[email protected]

منبع: دوست کودکان

 تهیه: مینو خرازی

 تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

در آغوش

مثل الماسم من مثل یک مروارید ...

چمدان

می خورد هرچه بیشتر اشتهایش زیاد است ...

اعداد

یک، یک دوستی داشتم دو، دوستش می داشتم ...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 184 تاريخ : شنبه 22 اسفند 1394 ساعت: 1:21

مادر بزرگ دارد لباس هایش را جمع می کند. می خواهد از پیش من برود. او می گوید باید برگردد چون پدر بزرگ تنهاست.
مادر بزرگ دو هفته پیش ما مانده و 2 ساعت دیگر اتوبوسش حرکت می کند. من دوست ندارم مادر بزرگ از پیشم برود و دوست دارم مادر بزرگ و پدربزرگ برای همیشه پیش ما زندگی کنند.
به ساعت نگاه می کنم صدای تیک تیک ساعت را دوست ندارم فکر می کنم عقربه ها می دوند و جلو می روند. بغض گلویم رامی گیرد. گوشه ای می نشینم  و به ساعت دیواری چشم می دوزم.

من و ساعت مادربزرگ

ناگهان فکری از سرم می گذرد یک فکر عالی!
کنار مادر بزرگ می روم ومی گویم:" مادر بزرگ! چند دقیقه ساعتتان را به من بدهید!"
مادر بزرگ می پرسد:"ساعت؟ ساعت مرا می خواهی چه کار کنی؟"
جواب می دهم:" هیچی! همین طوری!"

من و ساعت مادربزرگ

ساعت را از دستش در می آورد و به من می دهد. با ساعت بازی می کنم آن را مثل ماشین اسباب بازی دور اتاق می چرخانم و راه می برم و بوق میزنم حواسم هم به مادر بزرگ هست او مشغول کارهای خودش است حالا می توانم نقشه ام را اجرا کنم در یک فرصت مناسب ساعت را عقب می کشم.

من و ساعت مادربزرگ

دیگر مطمئنم مادر بزرگ از اتوبوس جا می ماند. کمی دیگر با ساعت بازی می کنم و برش می گردانم. مادر بزرگ سرم را می بوسد و می گوید:"عزیزم ناراحت نباش. تا چشم هم بگذاری، دوباره بر می گردم"

من و ساعت مادربزرگ

از اتاق بیرون می آیم و به ساعت دیواری نگاه می کنم. کم کم دلم شور می افتد فکر میکنم کار خوبی نکرده ام. بالاخره می فهمد و از دستم ناراحت می شود. عقربه های ساعت به سرعت جلو می روند. کمی بعد تصمیمم را می گیرم. به اتاقش می روم و با خجالت سرم را پایین می اندازم. مادربزرگ من را در آغوش می گیرد و نوازش می کند به خودم جرأت می دهم و ماجرای عقب کشیدن ساعت را تعریف می کنم. مادر بزرگ به ساعتش نگاه می کند و ناگهان می خندد. آن قدر می خندد که اشک در چشمان مهربانش جمع می شود. چشمان من هم پر از اشک می شوند.


[email protected]

نویسنده:رفیع افتخار
 تهیه: مینو خرازی

تنظیم: مرجان سلیمانیان

 شبکه کودک و نوجوان تبیان

افطار شیرین

در خانه¬ی حضرت علی(ع)، سفره ی افطار را پهن کرده بودند، روی سفره یک ظرف آب و پنج قرص نان گذاشته بودند. درهمین موقع مرد فقیری به درخانه آمد و صدا زد: به من کمک کنید،

راه بهشت

اگر بهشت می خواهی همان طور که دوست داری مردم با تو رفتار کنند، تو با آن ها رفتار کن و هرچه را که دوست داری دیگران با تو انجام ندهند، تو با آن ها نکن!

عیادت

امام گفت: «خوب است حتماً، برایش هدیه ای تهیه كنید. هدیه، موجب آرامش خاطر مریض می شود و او را تسكین می دهد.»

- - , .

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 292 تاريخ : پنجشنبه 20 اسفند 1394 ساعت: 0:53

هخامنشیان

 هخامنشیان 2500 سال پیش در ایران حکومت می کردند.

بزرگ ترین حکومت جهان

هخامنشیان، 225 سال در ایران حکومت کردند. قبل از آن، «مادها» حکومت ایران را در دست داشتند. هخامنشیان به غیر از نصف یونان، حاکم بقیه ی دنیا بودند! این یعنی سرزمینی تقریباً به اندازه ی جهان!

تخت جمشید

یکی از پایتخت های هخامنشیان شهر پارسه بود. در آن جا هخامنشیان چند کاخ بزرگ ساختند. این کاخ ها، پرده ها و فرش های رنگارنگ و ستون های بلند داشت. در آن جا مبل و صندلی هم وجود داشت. به محل این کاخ ها تخت جمشید می گویند. نوروز هر سال، شاه در تخت جمشید می نشست تا نمایندگان استان ها برای او هدیه بیاورند.

 هخامنشی های معروف

 مهم ترین پادشاه هخامنشی، کوروش و داریوش و خشایارشاه و اردشیر دوّم بودند. بقیه چنگی به دل نمی زدند. به خصوص آخری که داریوش سوّم بود. معمولاً ضعیف ترین پادشاه هر سلسله، آخرین پادشاه آن سلسله است! ... اگر گفتی چرا؟!

کوروش

کوروش، اولین پادشاه هخامنشی بود. او مادها را شکست داد و خیلی از این کار خودش خوشش آمد. بعد از آن هر چند وقت یک بار، به شهر بزرگی لشگرکشی می کرد. او آنقدر در گرفتن شهرهای جدید ورزیده شده بود که از قبل خبر می داد که من دارم می آیم، خودتان شهر را ول کنید و بروید. کوروش شهرها را به آتش نمی کشید و به مردم هم آسیب نمی رساند. مثل زمانی که شهر باشکوه بابِل را گرفت. بابل مهم ترین شهر آن زمان بود. 

هخامنشیان

 ساختن راه و جاده

داریوش، مهم ترین شاه هخامنشی بود. یکی از تفریحات داریوش، ساختن راه و جاده بود. حوصله اش که سر می رفت، می گفت: تا من از جنگ برگردم، یک جاده ی دویست کیلومتری بسازید. خلاصه حدود 2800 کیلومتر جاده ساخت که به آن ها «راه شاهی» می گفتند.

 چادر

مردم در زمان هخامنشیان لباس های زیبا می پوشیدند، اما یک اشکالی در لباس هایشان بود. یعنی فرق لباس زنانه و مردانه معلوم نبود! زن ها و مردها لباس های بلندی می پوشیدند که دنباله اش روی زمین کشیده می شد و آستین های گشادی داشت. البته بعضی از زنان که می خواستند با مردها یا زن های دیگر تفاوتی داشته باشند، چادری به سر می کردند. در زمان هخامنشیان بود که چادر زنانه دوخته شد. شلوار هم در زمان هخامنشیان اختراع شد.

 اسکندر

هنوز ساختن همه ی کاخ های تخت جمشید کامل نشده بود که اسکندر ( امپراتور یونان) به ایران حمله کرد و سپاه داریوش سوم را شکست داد او به تخت جمشید وارد شد و هرچه طلا و جواهر بود بار شترها کرد. بعد هم که می خواست برود، دستور داد کاخ های تخت جمشید را بسوزانند. سه روز طول کشید تا تخت جمشید سوخت. تا چهل شبانه روز هم از تخت جمشید دود بلند می شد. 

 [email protected]

 تهیه: سید علیرضا نوابی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان 

نیرو و حرکت

نیرو باعث حرکت می شود، اما چطوری؟...

ماهواره ها

ماهواره یا قمر مصنوعی وسیله ای است که انسان آن را می سازد. ...

قطب کجاست؟(بخش دوم)

«قطب» به قسمت هایی از کره زمین گفته می شود که در شمالی ترین و جنوبی ترین بخش های آن قرار دارند...

- - , .

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 190 تاريخ : پنجشنبه 20 اسفند 1394 ساعت: 0:53

در آغوش

مثل الماسم من

مثل یک مروارید

مثل گوهر زیبا

مثل قلب خورشید

در آغوش 

چادرم مثل صدف

 مثل یک صندوقچه

 که مرا می پاید

درمیان کوچه

در آغوش

مثل شب پر رمز است

 مثل ابر بخشنده

که به من می بخشد

 عصمتی رخشنده

در آغوش

من در آغوش او

 باشکوه و مغرور

در شب تاریکش

من مهی زیبارو

 [email protected]

شاعر: لیلا صادق محمدی

 تهیه: مینو خرازی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

چمدان

می خورد هرچه بیشتر اشتهایش زیاد است ...

اعداد

یک، یک دوستی داشتم دو، دوستش می داشتم ...

آموزش وضو به بچه ها

آی بچه جون در وضو صورتو اول بشو ...

- - , .

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 430 تاريخ : پنجشنبه 20 اسفند 1394 ساعت: 0:53

لاک پشت کجاست

قصه گو: یکی بود یکی نبود. یه لاک پشت و یه خرگوش، کنار یه برکه قشنگ، می خواستن قایم موشک بازی کنند.

لاک پشت: چشم می ذارم تا سه می شمرم یک و دو و سه شمردن بسه خرگوش بلا حاضری حالا؟

لاک پشت کجاست

قصه گو: بعد لاک پشت این ور و گشت اونور و گشت تا بالاخره خرگوش رو پشت یه درخت پیدا کرد. حالا نوبت خرگوش بود که چشم بذاره.

لاک پشت کجاست

خرگوش: یک و دو و سه شمردن بسه خرگوش بلا حاضری حالا؟

قصه گو: لاک پشت جواب نداد. خرگوش دوباره صدازد. ولی لاک پشت باز هم جواب نداد. خرگوش اینور رو گشت اونورو گشت. اما لاک پشت رو پیدا نکرد دیگه حوصله اش سررفته بود. خسته، یه گوشه نشست. کلاغه که اونو ناراحت دید، اومد پیشش.

کلاغه: قار و قار و قار- خرگوش چی شده؟-خدا بد نده.

خرگوش: چی بگم آخه؟ آقا کلاغه لاک پشت رفته بود که قایم بشه خیلی دورشده شایدگم بشه. من فکرکنم لاک پشت زرنگ رفته پشت سنگ.

لاک پشت کجاست

قصه گو: خرگوش رفت و پشت سنگ هارو نگاه کرد، اما لاک پشت اونجا نبود. یه ملخ که روی یه برگ نشسته بود گفت:
ملخ:من فکرکنم لاک پشت باهوش برگ ریخته روش.

قصه گو: خرگوش رفت و زیر برگ ها رو نگاه کرد. اما لاک پشت اون جا هم نبود. قورباغه که وسط برکه روی یه برگ نشسته بود گفت. ...

قورباغه: من اونو دیدم لاک پشت تالاپ! پرید توی آب قورقور بیا لاک پشت بلا زود بیا بیرون توی آب نمون ...

لاک پشت کجاست

قصه گو: لاک پشت از تو آب اومد بیرون. خندید و گفت...

لاک پشت: حالا فهمیدی؟ من زرنگ ترم چون که می تونم توی آب برم.

لاک پشت کجاست

قصه گو: اما خرگوش شروع کرد به گریه کردن. لاک پشت فهمید که خرگوش به خاطر اون نگران شده. از شوخیش پشیمون شد و قول داد که دفعه بعد تو بازی کاری نکنه که دوستش نگران بشه بعد همگی رفتن با هم بازی کنن. جای ما خالی.

[email protected]

منبع: سروش خردسالان
تنظیم: فهیمه امرالله

 شبکه کودک و نوجوان تبیان

دوستی سنجاقک ها

روزی سه سنجاقک آبی، سفید و نارنجی با هم پرواز می کردند...

میمون بازیگوش

میمون کوچولو روی درخت ها بازی می کرد. همه اش توی هوا، از شاخه ها آویزان می شد و می پرید این طرف، می پرید آن طرف...

چوپان دروغگو

روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود...

- - , .

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 323 تاريخ : سه شنبه 18 اسفند 1394 ساعت: 11:04

کاکتوس و طوطی (2)

چند سال پیش در کنار رودخانه ای دو درخت زندگی می کردند. یکی از آن دو، درخت میوه و دیگری کاکتوس بود.

درخت میوه اگر چه به خاطر میوه هایش ارزشمند بود اما بسیار پرتوقع و کم طاقت بود. برای اینکه میوه بدهد شرط های زیادی داشت.

اگر نور یا آبش، کم و زیاد می شد بسیار ناله می کرد و غر می زد. بنده خواب و خوراکش بود. تا هوا خوب و خاکش مناسب بود وضع او هم خوب بود.

اما از قضا هوا بد شد و بارش باران آنقدر کم شد که رودخانه خشک شد و خشکسالی در آن منطقه بیداد کرد. درخت میوه اصلا طاقت چنین شرایطی نداشت.

کاکتوس و طوطی (2)کاکتوس تا مدت ها به خاطر درخت میوه از ذخیره آب و غذایش صرف نظر می کرد و آن را به درخت میوه می بخشید اما این کمک ها هم فایده ای نداشت. چون درخت میوه از ابتدا خودش را خوب نساخته بود. او فقط در شرایطی می توانست سرسبز باشد که همه ی خواسته هایش براورده شود. عاقبت این وضعیت او را نابود و خشک کرد. 
کاکتوس و طوطی (2)طوطی از عمق اندوه کاکتوس فهمید که او داستان خود و دوستش را تعریف می کند. پرسید آیا آن کاکتوس خود تو هستی؟

 کاکتوس و طوطی (2)کاکتوس که بعض کرده بود چاره ای جز سکوت نداشت. 

کاکتوس و طوطی (2) طوطی گفت به راستی تو طرز فکر مرا راجع به آزادی عوض کردی. وقتی در بیابان سرگردان بودم با خودم فکر می کردم به همان قفس برگردم تا همیشه شام و نهارم آماده باشد.

کاکتوس و طوطی (2)اما ....  کاکتوس گفت آزادی با ارزش است. اما از آن با ارزشتر این است که از درون احساس آزادی کنی .

کسی که آزادی درونی و معنوی داشته باشد در هیچ قفسی زندانی نخواهد شد و کسی که از درون آزادی نداشته باشد اگر چه در باغ ها پرواز کند باز هم گرفتار خواسته ها و آرزوهایش خواهد بود. 

 [email protected]

نویسنده: انسیه نوش آبادی

 تنظیم: فهیمه امرالله

 شبکه کودک و نوجوان تبیان

کاکتوس و طوطی(1)

مدتی بود که کاکتوس مهمانی نداشت و از بس به دوردست ها خیره شده بود خوابش برده بود...

قطب کجاست؟(بخش دوم)

«قطب» به قسمت هایی از کره زمین گفته می شود که در شمالی ترین و جنوبی ترین بخش های آن قرار دارند...

قطب کجاست؟ (بخش اول)

«قطب» به قسمت هایی از کره زمین گفته می شود که در شمالی ترین و جنوبی ترین بخش های آن قرار دارند...

- - , .

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 195 تاريخ : سه شنبه 18 اسفند 1394 ساعت: 11:04